سالها بود نماز شبش ترک نشده بود شب شهادت حضرت رقیه س صحنه آوردن سر امام حسین ع برای حضرت رقیه س را نشانش داده بودند. چهار هفته قبل از فوتش یکی از همسایگانش چهارشب پشت سر هم خواب دیده بود که به او می گفتند کفنت را حاضر کن.فکر کرده بود مرگش نزدیک است از همسرش خداحافظی کرده بود و حلالیت طلبیده بود. وقتی دختر کوچک خانم به رحمت خدا رفت کفنی که برای خودش از کربلا آورده بود پیدا نشد. به ناچار به در خانه ی همسایه رفتند و پرسیدند که کفن دارد یا خیر و او ماجرای خوابهای چند هفته قبل خود را گفته بود.
دختر کوچک خانم عاشق امام زمان عج بود روز شهادت پدرش حضرت امام حسن عسکری ع هم از دنیا رفت
دو تا دختر یتیمش را با قالیبافی بزرگ کرده بود تا آخر عمرش با نداری ساخت.بعضی وقتها حتی پول نون هم نداشت اواخر عمرش در خانه تنها بود دخترانش که ازدواج کرده بودند در شهر دیگری زندگی می کردند. میگفت اگر من در خانه ام بمیرم تا چند روز کسی متوجه نمی شود. خدا دوستش داشت بین نماز مغرب و عشا در مسجد آخرین کلامش این بود "قدر جمهوری اسلامی را بدانید" سر بر سجده شکر گذاشت و دیگر برای نماز عشا از جا بلند نشد.
پس از مرگ داماد خانم خواب دیده بودند خانم به درب خانه ی محقر دختر کوچک و دامادش آمده است و میخواهد وارد شود به داماد خانم "آقا" می گفتند. یکی از اهالی خانه از او پرسید خانم چرا تنها آمده ای؟ "آقا" کجاست ؟ گفت ایشان وادی السلام نجف است.
می گفت عاشق صاحب امان عج هستم. واقعا هم بود به معشوقش هم رسید. سید جلیل القدری است که بارها او را به نیابت از امام زمان عج در خواب دیده بودند. پس از مرگِ آن عاشق امام زمان عج در خواب دیدند زانو به زانو کنار آن سید جلیل القدر نشسته است و آن سید فرموده بود ایشان حالا حالا ها اینجا هستند.
حاجی اولین سالی بود که به حج مشرف شده بود کنار بیت الله الحرام جوانی کنارش نشسته بود. سوال کرده بود از کجا آمده ای حاجی گفته بود از ایران. در جواب متقابل شنیده بود که از حوالی مدیترانه آمده است. بعد جوان گفته بود سال آینده نمی توانی بیایی حج. ولی از سال بعد هر سال خواهی آمد. حاجی دوسال بعد شد مدیر کاروان و همه ساله حج مشرف می شود.
جوان هر هفته خودش را به شمال شرقی تهران می رساند تا پای صحبتهای پیرمرد فاضل بنشیند. پیرمرد فاضل قبل از شروع به صحبت توی چشم تک تک مخاطبان نگاه می کرد و زیر لب اذکاری را زمزمه می کرد. اون روز هم مثل همیشه توی چشمهای همه نگاه کرد جوان روبروش نشسته بود. بعد صحبتهاش رو شروع کرد. بعد از نیم ساعت یک دفعه زل زد توی چشمهای جوان و گفت : "جوان اگه تمام وقتت را توی هیئتهای امام حسین ع پای روضه بگذرونی ولی نماز صبحت قضا شده باشه باختی" جوان مو بر تنش سیخ شد و خشکش زد چون اون روز نماز صبحش قضا شده بود و اثرش را پیرمرد فاضل بعد از ظهر در چهره جوان می دید.
پیر مرد فاضل دو سه سال قبل از دنیا رفت.
آشیخ عباس قمی در فوائد الرضویه می گوید کاروانی از سرخس (مرز ایران) آمدند به زیارت امام رضا ع یک نفر نابینا در این کاروان بود به نام حیدرقلی. زیارت کردند وبعد از زیارت در راه برگشت که به اندازه یک منزل (یک روز) از مشهد دور شده بودند شب جوانهای کاروان گفتند برویم با حیدر قلی سربسر بگذاریم و کمی صفا کنیم. برگه هایی نو دستشان گرفتند و به نزدیکی حیدر قلی رفتند و برگه ها را تکان می دادند یکی به دیگری می گفت فلانی تو از این برگه ها گرفتی و دیگری جواب می داد بله حضرت مرحمت کردند و به من هم دادند. حیدر قلی پرسید چی گرفته اید چی هست؟ موضوع چیه؟ گفتند مگر تو نگرفتی؟ حیدر قلی گفت من نمی دانم چه می گویید.روحم خبر ندارد. گفتند: امام رضا ع برگه سبز می داد کنار حرم. حیدر قلی گفت چیه این برگه سبز. گفتند امان از آتش جهنمه . ما اینها را در کفنمان می گذاریم و در آتش جهنم نمی سوزیم چون از امام رضا ع گرفته ایم. تا این را گفتند پیرمرد دلش شکست. (دل که بشکند عرش خدا می شود) به امام رضا عرض کرد امام رضا از شما توقع نداشتم بین کور و بینا فرق بگذاری. حتما من فقیر بودم کور بودم از قلم افتادم به من اعتنا نشده. دیدند بلند شد و به سمت مشهد راه افتاد .
گفتند کجا میری گفت به خودش قسم تا نگیرم سرخس نمیام. باید بگیرم گفتند ما شوخی کردیم ما هم نداریم. ولی قبول نکرد خیال می کرد الکی می گویند که او نرود. هرکاری کردند نتوانستند جلویش را بگیرند .
دیدند یک ساعت نشده حیدر قلی در حال برگشتن است و یک برگ سبز هم در دست او است نگاه کردند دیدن روی آن نوشته امان من النار و انا ابن الرسول الله. گفتند این همه راه را چطور یک ساعته رفتی و برگشتی. گفت چند قدم که رفتم دیدم آقایی دارند می آیند فرمودند نمیخواهد زحمت بکشی من برات برگه آورده ام.
یکبار دختر کوچک خانم چند ماه قبل از فوتش می گفت در خواب دیده است در مشهد است و برایش برگه ای آورده اند که به او گفته بودند جواز بهشت است.
درباره این سایت