جوان هر هفته خودش را به شمال شرقی تهران می رساند تا پای صحبتهای پیرمرد فاضل بنشیند. پیرمرد فاضل قبل از شروع به صحبت توی چشم تک تک مخاطبان نگاه می کرد و زیر لب اذکاری را زمزمه می کرد. اون روز هم مثل همیشه توی چشمهای همه نگاه کرد جوان روبروش نشسته بود. بعد صحبتهاش رو شروع کرد. بعد از نیم ساعت یک دفعه زل زد توی چشمهای جوان و گفت : "جوان اگه تمام وقتت را توی هیئتهای امام حسین ع پای روضه بگذرونی ولی نماز صبحت قضا شده باشه باختی" جوان مو بر تنش سیخ شد و خشکش زد چون اون روز نماز صبحش قضا شده بود و اثرش را پیرمرد فاضل بعد از ظهر در چهره جوان می دید. 

پیر مرد فاضل دو سه سال قبل از دنیا رفت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بتا مدیر نرم افزار هوشمند رونق کسب وکار خرد و کلان قصر یخی 2 شهید داوود میرزائی Mack پاندمونیوم fileforoosh5050 aluminumextrusion137777 خرید طرح لایه باز Tom